فرشاد

وبلاگی در مورد:عکس* بازی* نرم افزار* آهنگ* و غیره ...

فرشاد

وبلاگی در مورد:عکس* بازی* نرم افزار* آهنگ* و غیره ...

جوک سری 4

(-: => چمبرخان میخواست فرار کنه خارج ولی راهشو بلد نبود
رفت لب مرز دید بعضی ها میرن تو پوست گوسفند و از مرز عبور می کنن
خوشحال شدکه راهشو پیدا کرده.
رفت نزدیک مرز و رفت تو پوست یه گوسفند همینکه رسید به مرز پلیس دستگیرش کرد
وبه زندان انداخت.از پلیسه پرسید: این همه ادم رفتند تو پوست گوسفند واز مرز عبور کردند
چطور شد که شما فقط منو دیدی؟
پلیسه گفت : اخه پدرسوخته کدوم گوسفندیه که عینک ریبون میزنه؟

  

 

                                                   بقیه ادامه مطلب

(-: => چمبرخان تو مانور شرکت میکنه، اسیر میشه!

(-: => چمبرخان پسرش رفته بوده زیر ماشین، با سنگ میزنه درش بیاره!


(-: => چمبرخان میخواسته زیردریایی آمریکاییا تو خلیج فارس رو غرق کنه، در میزنه فرار میکنه!

 

(-: => به چمبرخان میگن چرا پرتقال رو با پوست می خورِی؟ میگه:آخه من که می دونم توش چیه واسه چی پوستشو بکنم؟!

(-: => دو تا برادره آخر شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن، دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن:‌تورو خدا یکم این بچه‌های مارو نصیحت کنید،‌پدر ما رو در آوردن. کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیرسه، باید یکی یکی بیاریدشون. خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه: پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار رو نگاه می‌کنه.

 باز یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره، آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟! پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده. داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟ پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم!


(-: => به چمبرخان میگن: چند تا حیوون نام ببر که پرواز کنه. میگه:‌کبوتر، کلاغ، خر! بهش میگن: بابا خر که پرواز نمیکنه! میگه: بابا خره دیگه، یهو دیدی پرواز کرد!

(-: => چمبرخان میره حموم، آب جوش بوده با نعلبکی دوش میگیره!


(-: => چمبرخان چراغ جادو پیدا میکنه، دست میکشه روش غولش در میاد میگه: ‌دو تا آرزو بکن. چمبرخان میگه: یه نوشابه خنک میخوام که هیچ وقت تموم نشه. غوله بهش میده، چمبرخان یکم میخوره میگه: ‌به به! چقدر خنکه! یکی دیگه هم بده!


(-: => چمبرخان یه سکه از زیر خاک پیدا میکنه، روش نوشته بوده تاریخِ ضرب: 200 سال قبل از میلاد!

 

(-: => چمبرخان می خواد تو مسابقه دو میدانی شرکت کنه میره دوپینگ میکنه
بعد واسه اینکه تابلو نشه آخر میشه

(-: => چمبرخان میره به یه مسافرت طولانی، بعد شیش هفت ماه برمیگرده، در میزنه، داداش کوچیکش با یک تپه ان ریش درو وا میکنه!  چمبرخان هول میکنه، میگه: چی شده!؟ ننه مرده.. بوا مرده؟! داداشش هیچی نمیگه، فقط یک نگاهِ معنی داری بهش میندازه و میره تو.  چمبرخان جفت میکنه، میره تو میبینه داداش بزرگش هم تا زیر گردن ریش گذاشته! بدبخت پاک شلوارشو خیس میکنه، میگه: اصغرجون، تورو خدا بگو چی شده؟! کی مرده؟! داش اصغر هم یک نگاه به  چمبرخان میکنه و از اتاق میره بیرون.  چمبرخان بدبخت سراسیمه میره تو اتاق باباش، میبینه ریش باباش رسیده تا دم نافش!  چمبرخان دو دستی میزنه تو سرش، میگه: بوا... بگو آخه چه بلایی سرمون اومده؟ ننه مرده؟! باباش میگه: ای کاش ننت مرده بی... کاش بوات مرده بی... پسر آخه این ریش تراشو چرا بردی؟!!!

(-: => چمبرخان هر روز زنگ یک کلیسا رو می‌زده و در می‌رفته. آخر پدر روحانی شاکی میشه،‌یک روز پشت در کمین می‌کنه، تا  چمبرخان زنگ می‌زنه، ‌خرشو می‌گیره و می‌پرسه چیکار داری؟  چمبرخان حول میشه،‌با تتپته میگه: ببخشید، ‌عیسی خونست؟!

(-: => داداش چمبرخان می‌خواسته گردو بشکنه، گردو رو میگذاره زیر پاش، با آجر میزنه تو سرش!

 (-: => پدر چمبرخان میره ساندویچی، میگه: ببخشید بندری دارید؟ یارو میگه: بعله. پدر چمبرخان میگه: پس قربون دستت، ‌بزار تا یک حالی بکنیم!

 (-: => به چمبرخان میگن این اتوبوس دو طبقه رو پارک کن می گه ای به چشم حسابی پارکش می کنم
فردا که میان میبینن طبقه اول رو چمن کاشته طبقه دوم هم گل کاشته

 (-: => چمبرخان تا ده سال برای مادرش عزاداری میکرد و همش گریه میکرد . بهش گفتند : آخه چقدر گریه میکنی ، ده سال گذشته گفت: "آخه هر وقت یادم میافته که موقع خاکسپاریش چه دست و پایی میزد جیگرم آتیش میگیره "!!!

 (-: => ترکه و اصفهانیه و همدانیه مرحوم میشن. اون دنیا میرن جلو در بهشت، تا میان برن تو یارو دربونه یک نگاه به پروندشون میکنه، با لگد پرتشون میکنه بیرون! خلاصه همینجور دم در بهشت ولو بودن، یهو همدانیه میبینه دارن یک جنازه میبرن تو بهشت، اینم بدو بدو میره زیرجنازه رو میگیره و لااله‌الا‌الله گویان میره تو. یک مدت میگذره، اصفهانیه میبینه یک جانباز داره با ویلچر میره تو، اینم بدو بدو میره پشت ویلچر رو میگیره و میره تو. ترکه خیلی شاکی میشه، هی دور و بر رو نگاه میکنه، میبینه پشت بهشت ساختمون سازی دارن، یه فرغون افتاده اون گوشه. خلاصه فروغون خالی
رو ور میداره میره جلو در بهشت. دربونه میپرسه: چیکار داری؟ ترکه میگه: کوری نمیبینی مفقود الاثر آوردم؟!

 (-: => اصفهونیه و رشتیه و ترکه با هم یکجا کار میکردن. یک روز ساعت ناهار, اصفهونیه ظرف غذاشو باز میکنه، میبینه قورمه‌سبزیه, میگه: آآآی بازم قرمه سبزیِس! اگه فردا باز قورمه‌سبزی باشه، من خودمو از این برج پرت میکنم پایین! بعد رشتیه ظرف غذاشو باز میکنه، میبینه کله ماهی داره .. اونم شاکی میشه، میگه: ااووو! اگه فردام همین باشه منم خودمو پرت میکنم پایین! آخری ترکه ظرف غذا رو باز میکنه، کوفته داره.. حالش به هم میخوره، میگه: ایلده اگه منم این ظرفو فردا باز کنم ببینم کوفته‌س.. خودمو پرت میکنم پایین! خلاصه فردا سه نفری میان سر کار و در غذاها رو باز میکنند و از قضا هر سه تا تکراری بوده، اینها هم خودشون رو پرت میکنند پایین! باری، پلیس میاد واسه تحقیقات و بازجوه خِـرِ زناشون رو میگیره که نقصیر شماهاست! زن اصفهونیه میگه: جناب سروان من نمیدونستم, تو خونه هم هروقت قورمه‌سبزی درست میکردم میخورد غر نمیزد! زن رشتیه میگه: اووو! تو رشت همه کله ماهی میخورن، من روحمم خبر نداشت این دوست نداره. زن ترکه میگه: جناب سروان به ولله من یه هفته بود خونه مادرم بودم, این خودش واسه خودش غذا درست میکرد

 (-: => چمبرخان میخ میره تو پاش هر کاری میکنه در نمیاد میزنه سرشو کج میکنه !!!

 (-: => به یه اصفهانیه میگن شما چرا هر کلمه ای که میگید آخرش (اس) داره؟ اصفهانی میگه : کی گفتدس ، هر کس که گفدس، غلط کرده گفدس!!!

 (-: => به چمبرخان میگن اندوهناکترین لحظه عمرت کی بود؟
میگه والا اون روز که بم زلزله امده بود ما رفتیم کمک. یه بچه 12 ساله رو از زیر
آوار در اوردم و اونو خاکش کردم. این اندوهناکترین لحظه عمرم بود.
بهش میگن آخه چرا؟
میگه آخه بچه ی همینطور میگفت آهای چیکار میکنی من زنده ام ولی من گوش نکردم.

 (-: => یه روز به یک ماره میگن چرا افسرده ای ؟
میگه اخه دو سال بود با دختر همسایه مون دوست بودم
 اخر فهمیدم یک تیکه شیلنگ بوده

 (-: => چمبرخان می خواست پشتش را بخارونه دستش نمی رسید زیر پاش آجر گذاشت

 (-: => چمبرخان خیلی خوابش می اومده دو تا رخت خواب میندازه

 (-: => به نجف آبادیه می گند : چوم یعنی چی؟ می گه رانیمبرم؟ می گند : رانیمبرم یعنی چی؟ می گه چوم؟

 (-: => یه روز از یه پایین شهری می پرسن "زن ذلیلی" یعنی چی؟ میگه: همونیه که بالا شهریها بهش میگن تفاهم

 (-: => یکی می خواسته شیر داغ بخوره گاوش رو آتیش میزنه!!!

 (-: => چمبرخان هر روز زنگ یک کلیسا رو می‌زده و در می‌رفته. آخر پدر روحانی شاکی میشه،‌یک روز پشت در کمین می‌کنه، تا چمبرخان زنگ می‌زنه، ‌خرشو می‌گیره. چمبرخان حول میشه،‌با تته پته میگه: ببخشید، ‌عیسی هست؟

 (-: => فارسه میره خونه خدا که توبه کنه دیگه در مورد چمبرخان جوک نگه ، یهو چمبرخان میزنه رو شونه طرف ، میگه : ببخشید آقا قبله کدوم وره ؟

 (-: => مگسه مست میکنه میره جلوی کارخونه تارومار اربده کشی

 (-: => چمبرخان میره مسابقه 20 سوالی مجری به چمبرخان میگه جواب سوال یه حیوونه شما شروع کنین به پرسیدن چمبرخان شروع میکنه:
1
میتانم بگیرمش ؟ مجری میگه بله
چمبرخان میگه : پلنگه ، بازه ، چیتایه ، غزاله، یوز پلنگه ، عقابه ، مجریه داغ میکنه میگه نه آقا اینا نیست 10 تا از سوالات تموم شد ده تا دیگه بپرس چمبرخان میگه : میتانم با یه دست بلندش کنم مجری میگه : بله چمبرخان شروع میکنه که : فیله ، اسب آبیه ، واله ، کرگدنه ، نهنگه ،مجری میگه خیر شما باختین جواب سوال ( قورباغه ) بوده چمبرخان میگه : به علی دانستم عارم آمد بگم
 (-: => چمبرخان داشته تو لس‌آنجلس قدم میزده، یهو داریوش رو میبینه، بدو بدو میره جلو، میگه: سلام آقا داریوش! داریوش میگه: سلام هموطن! چمبرخان کف میکنه، میگه: اوووف! عجب کیفیتی

 (-: => چمبرخان میره خواستگاری، مادر- پدر دختره بهش جواب رد میدن، میگن دختر ما داره درس میخونه. چمبرخان میگه: اشکال نداره، من میرم دو ساعت دیگه برمیگردم

 

 (-: => ماشین چمبرخان رو تو روز روشن، جلو چشماش میدزدن، رفیقاش میدون دنبال ماشینه و داد میزنن: آااای دزد! بگـــیـــرینش! چمبرخان داد میزنه: هیچ خودتون را ناراحت نکنید.. هیچ غلطی نمیتونه بکنه! رفیقاش وامیستن، میپرسن: چرا؟ چمبرخان میگه: ایلده من شمارشو برداشتم.

 (-: => چمبرخان تو سینما وسط نشسته بوده ، دست میکنه تو دماغش و حسابی تمیزش میکنه اما نه دستمال داشته نه میتونسته بلند بشه، به بغل دستیش میگه : آقا لطفاً اینو دست به دست کن بمالش به دیوار

 (-: => بچه مثبته از چمبرخان میپرسه: آقا ببخشید... خیلی خیلی عذر میخوام..شرمنده.. روم به دیوار.. اسمتون چیه؟! چمبرخان شاکی میشه، میگه: اینجور که تو پرسیدی، اسمم انه!!!
 

 (-: => چمبرخان و دوستش رفته بودن شکار، چمبرخان از دور یک شیر میبینه، نشونه میگیره میزنه... تیرش خطا میره و میخوره به دم شیره. شیره هم شاکی میشه، میدوه طرفشون  تا کارشون رو بسازه که چمبرخان جنگی میره بالای درخت، میبینه دوستش همینجور اون پایین واستاده، بهش میگه: بابا بیا بالا، الان میاد دهنتو سرویس میکنه. دوستش یک نگاهی بهش میکنه، میگه: برو بابا خودتی! مگه من زدم؟
 (-: => چمبرخان از طبقه صدم یه ساختمون میپره پایین، به طبقه پنجاهم که میرسه میگه: خب الحمدالله تا اینجاش که بخیر گذشت!
 (-: => چمبرخان با چند تا رشتیه نشسته بودن داشتن جوک می گفتن، رشتیا برای چمبرخان جک میگن، نوبت چمبرخان که میشه،‌تا میاد بگه: یه روز رشتیه... همه بهش میگن بشین بابا نمیخواد بگی! دوباره یه دور میزنه میرسه به چمبرخان، باز تا میاد بگه: یه روز یه رشتیه... میپرن وسط حرفش، نمیذارن بگه. بار بعد که نوبت میرسه به چمبرخان، میگه: یه روز یه چمبرخان داشته میرفته با سر میخوره زمین! همه رشتیا میخندن بعد چمبرخان میگه: ‌ولی وقتی بلندش میکنن میبینن رشتی بوده

 (-: => به چمبرخان میگن برو زیر دریایی رو غرق کن میره پایین در میزنه فرار میکنه
 (-: => به چمبرخان میگن برو جلوی ماشین ببین چراغ راهنما کار میکنه ؟ ... میره جلوی ماشین میشینه میگه :: آره ... نه ... آره ... نه ... آره ... نه ... آره ... نه ... آره ... نه ... آره ... نه ...
 

(-: => چمبرخان بالای درخت چنار بوده یارو میگه اون بالا چی کار میکنی میگه دارم توت میخورم میگه این که درخت چناره میگه توت تو جیبمه !!!
 (-: => چمبرخان رو میره مسافرت، بعد شیش هفت ماه برمیگرده، در میزنه، داداش کوچیکش با یک تپه ریش در رو وا میکنه! چمبرخان هول میکنه، میگه: چی شده!؟ ننه مرده.. بوا مرده؟! داداشش هیچی نمیگه، فقط یک نگاهِ معنی داری بهش میندازه و میره تو. چمبرخان جفت میکنه، میره تو میبینه داداش بزرگش هم تا زیر گردن ریش گذاشته! بدبخت پاک شلوارشو خیس میکنه، میگه: اصغرجون، تورو خدا بگو چی شده؟! کی مرده؟! داش اصغر هم یک نگاه به چمبرخان میکنه و از اتاق میره بیرون. چمبرخان بدبخت سراسیمه میره تو اتاق باباش، میبینه ریش باباش رسیده تا دم نافش! چمبرخان دو دستی میزنه تو سرش، میگه: بوا... بگو آخه چه بلایی سرمون اومده؟ ننه مرده؟! باباش میگه: ای کاش ننت مرده بی... کاش بوات مرده بی... پسر آخه این ریش تراشو چرا بردی؟!!!
 (-: => چمبرخان میره مسجد کفشاشو میدزدن میاد بیرون میبینه که کفشش نیست میگه ا پس من کی رفتم که خودم خبر ندارم !!!

 (-: => چمبرخان با دو تا خیار در دست میره توی یک بقالی، میگه:حاج آقا خیارشور داری؟ بقاله میگه: بله.چمبرخان میگه: پس  بی زحمت این دوتا رو هم بشور
 (-: => چمبرخان داشته زن میگرفته، ازش میپرسن: جشن عروسیت رو کجا میگیری؟ میگه: تو یک مدرسه! میگن: آخه چرا مدرسه؟! چمبرخان میگه: ولک آخه خـیـلی کلاس داره
 
(-: => چمبرخان با هواپیما میاد تهران، تو فرودگاه به رفیقش میگه: اگه میدونستم اینقدر نزدیکه که با ماشین میومدم

 (-: => حرف از سرعت بود .... بین یه آبادانی و آمریکایی و فرانسوی فرانسوی میگه ما برج ایفل رو دو هفته ای ساختیم
آمریکایی میگه ما پل سانفرانسیسکو رو یک هفته ای ساختیم  بعد سه تاییشون داشتن تو آبادان رد میشدن میرسن پالایشگاه نفت و آمریکاییه و فرانسوی میگن شما اینجا رو چند وقت طول کشید که ساختین ؟ ... آبادانیه میگه : اٍ اٍ اٍ ...... من ۲ روز پیش از اینجا رد شدم این اینجا نبود
 (-: => یارو میره تو یک قهوه‌خونه، به قهوه‌چی میگه: داش حال میکنی یک جک عربی بگم؟! قهوه‌چیه میگه: ببین ولک، من خودم عربم، این یارو هم که کنار دستت نشسته هم عربه، درضمن قهرمان کشتیه. اونی که رو میز سمت چپ نشسته هم عربه، درضمن معمولاٌ با خودش دو تا قمه داره. حالا هنوز میخوای جک عربی تعریف کنی؟! یارو میگه: نه والله، حوصله ندارم سه بار توضیح بدم.
 
(-: => یک شب تلوزیون فیلم سینمایی گذاشته بوده، تو فیلم مرده به زنش میگه: شب بخیر لورا. یهو تو لرستان ملت همه تلوزیون رو خاموش میکنند، میرن میخوابن.

 

(-: => ارمنیه و چمبرخان و رشتیه و اصفهانیه یک عمر رفیق بودن. باری، از بخت بد، ارمنیه مرحوم میشه، باقی رفقا هم میرن تشییع جنازش. رسم این ملت هم گویا این بوده که هرکدوم از نزدیکان باید دم آخری یک پولی مینداختن تو قبر. خلاصه اول چمبرخان میره بالاسر قبر و کلی گریه زاری میکنه و آخر هم دست میکنه، ده تا هزاری میندازه تو قبر. بعد رشتیه میاد باز کلی آه و ناله میکنه و بعد هم دست میکنه ده تا هزاری میندازه تو قبر. آخری نوبت اصفهانیه میشه، میاد جلوی قبر کلی گریه زاری میکنه، آخرش هم با بغض میگه: شرمنده، من صبح وقت نشد برم بانک پول بگیرم. بعد یک چک سی‌هزارتومنی می‌نویسه میندازه تو قبر، بیست‌هزارتومن بقیشو برمیداره

(-: => بچه‌ای از پدرش پرسید: فرق تفنگ و مسلسل چیست؟ پدرش جواب داد: پسرم وقتی من و مادرت حرف می‌زنیم بیا گوش کن. آن وقت می‌فهمی فرقش چیه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد