(-: => چمبرخان میخواست فرار کنه خارج ولی راهشو بلد نبود
رفت لب مرز دید بعضی ها میرن تو پوست گوسفند و از مرز عبور می کنن
خوشحال شدکه راهشو پیدا کرده.
رفت نزدیک مرز و رفت تو پوست یه گوسفند همینکه رسید به مرز پلیس دستگیرش کرد
وبه زندان انداخت.از پلیسه پرسید: این همه ادم رفتند تو پوست گوسفند واز مرز عبور کردند
چطور شد که شما فقط منو دیدی؟
پلیسه گفت : اخه پدرسوخته کدوم گوسفندیه که عینک ریبون میزنه؟
بقیه ادامه مطلب
(-: => چمبرخان تو مانور شرکت میکنه، اسیر میشه!
(-: => به چمبرخان میگن چرا پرتقال رو با پوست می خورِی؟ میگه:آخه من که می دونم توش چیه واسه چی پوستشو بکنم؟! باز یارو میپرسه: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم بروش نمیاره، آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟! پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده. داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟ پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم!
(-: => چمبرخان میره حموم، آب جوش بوده با نعلبکی دوش میگیره!
(-: => چمبرخان می خواد تو مسابقه دو میدانی شرکت کنه میره دوپینگ میکنه (-: => چمبرخان میره به یه مسافرت طولانی، بعد شیش هفت ماه برمیگرده، در میزنه، داداش کوچیکش با یک تپه ان ریش درو وا میکنه! چمبرخان هول میکنه، میگه: چی شده!؟ ننه مرده.. بوا مرده؟! داداشش هیچی نمیگه، فقط یک نگاهِ معنی داری بهش میندازه و میره تو. چمبرخان جفت میکنه، میره تو میبینه داداش بزرگش هم تا زیر گردن ریش گذاشته! بدبخت پاک شلوارشو خیس میکنه، میگه: اصغرجون، تورو خدا بگو چی شده؟! کی مرده؟! داش اصغر هم یک نگاه به چمبرخان میکنه و از اتاق میره بیرون. چمبرخان بدبخت سراسیمه میره تو اتاق باباش، میبینه ریش باباش رسیده تا دم نافش! چمبرخان دو دستی میزنه تو سرش، میگه: بوا... بگو آخه چه بلایی سرمون اومده؟ ننه مرده؟! باباش میگه: ای کاش ننت مرده بی... کاش بوات مرده بی... پسر آخه این ریش تراشو چرا بردی؟!!! (-: => چمبرخان هر روز زنگ یک کلیسا رو میزده و در میرفته. آخر پدر روحانی شاکی میشه،یک روز پشت در کمین میکنه، تا چمبرخان زنگ میزنه، خرشو میگیره و میپرسه چیکار داری؟ چمبرخان حول میشه،با تتپته میگه: ببخشید، عیسی خونست؟! (-: => داداش چمبرخان میخواسته گردو بشکنه، گردو رو میگذاره زیر پاش، با آجر میزنه تو سرش! (-: => پدر چمبرخان میره ساندویچی، میگه: ببخشید بندری دارید؟ یارو میگه: بعله. پدر چمبرخان میگه: پس قربون دستت، بزار تا یک حالی بکنیم! (-: => به چمبرخان میگن این اتوبوس دو طبقه رو پارک کن می گه ای به چشم حسابی پارکش می کنم (-: => چمبرخان تا ده سال برای مادرش عزاداری میکرد و همش گریه میکرد . بهش گفتند : آخه چقدر گریه میکنی ، ده سال گذشته گفت: "آخه هر وقت یادم میافته که موقع خاکسپاریش چه دست و پایی میزد جیگرم آتیش میگیره "!!! (-: => ترکه و اصفهانیه و همدانیه مرحوم میشن. اون دنیا میرن جلو در بهشت، تا میان برن تو یارو دربونه یک نگاه به پروندشون میکنه، با لگد پرتشون میکنه بیرون! خلاصه همینجور دم در بهشت ولو بودن، یهو همدانیه میبینه دارن یک جنازه میبرن تو بهشت، اینم بدو بدو میره زیرجنازه رو میگیره و لاالهالاالله گویان میره تو. یک مدت میگذره، اصفهانیه میبینه یک جانباز داره با ویلچر میره تو، اینم بدو بدو میره پشت ویلچر رو میگیره و میره تو. ترکه خیلی شاکی میشه، هی دور و بر رو نگاه میکنه، میبینه پشت بهشت ساختمون سازی دارن، یه فرغون افتاده اون گوشه. خلاصه فروغون خالی (-: => اصفهونیه و رشتیه و ترکه با هم یکجا کار میکردن. یک روز ساعت ناهار, اصفهونیه ظرف غذاشو باز میکنه، میبینه قورمهسبزیه, میگه: آآآی بازم قرمه سبزیِس! اگه فردا باز قورمهسبزی باشه، من خودمو از این برج پرت میکنم پایین! بعد رشتیه ظرف غذاشو باز میکنه، میبینه کله ماهی داره .. اونم شاکی میشه، میگه: ااووو! اگه فردام همین باشه منم خودمو پرت میکنم پایین! آخری ترکه ظرف غذا رو باز میکنه، کوفته داره.. حالش به هم میخوره، میگه: ایلده اگه منم این ظرفو فردا باز کنم ببینم کوفتهس.. خودمو پرت میکنم پایین! خلاصه فردا سه نفری میان سر کار و در غذاها رو باز میکنند و از قضا هر سه تا تکراری بوده، اینها هم خودشون رو پرت میکنند پایین! باری، پلیس میاد واسه تحقیقات و بازجوه خِـرِ زناشون رو میگیره که نقصیر شماهاست! زن اصفهونیه میگه: جناب سروان من نمیدونستم, تو خونه هم هروقت قورمهسبزی درست میکردم میخورد غر نمیزد! زن رشتیه میگه: اووو! تو رشت همه کله ماهی میخورن، من روحمم خبر نداشت این دوست نداره. زن ترکه میگه: جناب سروان به ولله من یه هفته بود خونه مادرم بودم, این خودش واسه خودش غذا درست میکرد (-: => چمبرخان میخ میره تو پاش هر کاری میکنه در نمیاد میزنه سرشو کج میکنه !!! (-: => به یه اصفهانیه میگن شما چرا هر کلمه ای که میگید آخرش (اس) داره؟ اصفهانی میگه : کی گفتدس ، هر کس که گفدس، غلط کرده گفدس!!! (-: => به چمبرخان میگن اندوهناکترین لحظه عمرت کی بود؟ (-: => یه روز به یک ماره میگن چرا افسرده ای ؟ (-: => به نجف آبادیه می گند : چوم یعنی چی؟ می گه رانیمبرم؟ می گند : رانیمبرم یعنی چی؟ می گه چوم؟ (-: => یه روز از یه پایین شهری می پرسن "زن ذلیلی" یعنی چی؟ میگه: همونیه که بالا شهریها بهش میگن تفاهم (-: => یکی می خواسته شیر داغ بخوره گاوش رو آتیش میزنه!!! (-: => چمبرخان هر روز زنگ یک کلیسا رو میزده و در میرفته. آخر پدر روحانی شاکی میشه،یک روز پشت در کمین میکنه، تا چمبرخان زنگ میزنه، خرشو میگیره. چمبرخان حول میشه،با تته پته میگه: ببخشید، عیسی هست؟ (-: => فارسه میره خونه خدا که توبه کنه دیگه در مورد چمبرخان جوک نگه ، یهو چمبرخان میزنه رو شونه طرف ، میگه : ببخشید آقا قبله کدوم وره ؟ (-: => مگسه مست میکنه میره جلوی کارخونه تارومار اربده کشی (-: => چمبرخان میره مسابقه 20 سوالی مجری به چمبرخان میگه جواب سوال یه حیوونه شما شروع کنین به پرسیدن چمبرخان شروع میکنه: (-: => چمبرخان میره خواستگاری، مادر- پدر دختره بهش جواب رد میدن، میگن دختر ما داره درس میخونه. چمبرخان میگه: اشکال نداره، من میرم دو ساعت دیگه برمیگردم
(-: => ماشین چمبرخان رو تو روز روشن، جلو چشماش میدزدن، رفیقاش میدون دنبال ماشینه و داد میزنن: آااای دزد! بگـــیـــرینش! چمبرخان داد میزنه: هیچ خودتون را ناراحت نکنید.. هیچ غلطی نمیتونه بکنه! رفیقاش وامیستن، میپرسن: چرا؟ چمبرخان میگه: ایلده من شمارشو برداشتم. (-: => بچه مثبته از چمبرخان میپرسه: آقا ببخشید... خیلی خیلی عذر میخوام..شرمنده.. روم به دیوار.. اسمتون چیه؟! چمبرخان شاکی میشه، میگه: اینجور که تو پرسیدی، اسمم انه!!! (-: => چمبرخان و دوستش رفته بودن شکار، چمبرخان از دور یک شیر میبینه، نشونه میگیره میزنه... تیرش خطا میره و میخوره به دم شیره. شیره هم شاکی میشه، میدوه طرفشون تا کارشون رو بسازه که چمبرخان جنگی میره بالای درخت، میبینه دوستش همینجور اون پایین واستاده، بهش میگه: بابا بیا بالا، الان میاد دهنتو سرویس میکنه. دوستش یک نگاهی بهش میکنه، میگه: برو بابا خودتی! مگه من زدم؟ (-: => به چمبرخان میگن برو زیر دریایی رو غرق کن میره پایین در میزنه فرار میکنه (-: => چمبرخان بالای درخت چنار بوده یارو میگه اون بالا چی کار میکنی میگه دارم توت میخورم میگه این که درخت چناره میگه توت تو جیبمه !!! (-: => چمبرخان با دو تا خیار در دست میره توی یک بقالی، میگه:حاج آقا خیارشور داری؟ بقاله میگه: بله.چمبرخان میگه: پس بی زحمت این دوتا رو هم بشور (-: => حرف از سرعت بود .... بین یه آبادانی و آمریکایی و فرانسوی فرانسوی میگه ما برج ایفل رو دو هفته ای ساختیم
| |||
(-: => ارمنیه و چمبرخان و رشتیه و اصفهانیه یک عمر رفیق بودن. باری، از بخت بد، ارمنیه مرحوم میشه، باقی رفقا هم میرن تشییع جنازش. رسم این ملت هم گویا این بوده که هرکدوم از نزدیکان باید دم آخری یک پولی مینداختن تو قبر. خلاصه اول چمبرخان میره بالاسر قبر و کلی گریه زاری میکنه و آخر هم دست میکنه، ده تا هزاری میندازه تو قبر. بعد رشتیه میاد باز کلی آه و ناله میکنه و بعد هم دست میکنه ده تا هزاری میندازه تو قبر. آخری نوبت اصفهانیه میشه، میاد جلوی قبر کلی گریه زاری میکنه، آخرش هم با بغض میگه: شرمنده، من صبح وقت نشد برم بانک پول بگیرم. بعد یک چک سیهزارتومنی مینویسه میندازه تو قبر، بیستهزارتومن بقیشو برمیداره (-: => بچهای از پدرش پرسید: فرق تفنگ و مسلسل چیست؟ پدرش جواب داد: پسرم وقتی من و مادرت حرف میزنیم بیا گوش کن. آن وقت میفهمی فرقش چیه! |